سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا دنیای ماست

از من بگذر

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
دل من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این
عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد




+ نوشته شده در جمعه 90/7/15 ساعت 11:29 صبح توسط فرناز |  نظر

..




+ نوشته شده در جمعه 90/7/15 ساعت 11:20 صبح توسط فرناز |  نظر

کودکی

در کودکی:

پاکن هایی ز پاکی داشتیم /یک تراش سرخ لاکی داشتیم/کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت/دوشمان از حلقه هایش درد داشت/گرمی دستانمان از اه بود/برگ دفتر هایمان از کاه بود/تا درون نیمکت جا میشدیم/ما پر از تصمیم کبری میشدیم/ با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهنش را میدرید/کاش میشد باز کوچک میشدیم/لااقل یک روز کودک میشدیم




+ نوشته شده در جمعه 90/7/15 ساعت 11:19 صبح توسط فرناز |  نظر

از یاد نمیبرمت

مگر میشد

با سنگ انداختن های پیاپی در اب

ماه را از حافظه اب پاک کرد؟

و دوست خوبم توهم...




+ نوشته شده در جمعه 90/7/15 ساعت 11:13 صبح توسط فرناز |  نظر

شعری از فوغ

یک شب ز ماورای سیاهی ها
 

چون اختری بسوی تو می آیم
 

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم

سرتا بپا حرارت و سرمستی

چون روزهای دلکش تابستان

پرمیکنم برای تو دامان را

از لاله های وحشی کوهستان



در کنج سینه قلب تو می لرزد

چون در گشوده شد تن من بی تاب

در بازوان گرم تو می لغزد

دیگر در آن دقایق مستی بخش

در چشم من گریز نخواهی دید

چون کودکان نگاه خموشم را

با شرم در ستیز نخواهی دید

یکشب چو نام من به زبان آری

می خوانمت به عالم رویایی

بر موجهای یاد تو می رقصم

چون دختران وحشی دریایی

یکشب لبان تشنه من با شوق

در آتش لبان تو میسوزد

چشمان من امید نگاهش را

بر گردش نگاه تو میدوزد

از زهره آن الهه افسونگر

رسم و طریق عشق می آموزم

یکشب چو نوری از دل تاریکی

در کلبه ات شراره میافروزم

آه ای دو چشم خیره به ره مانده

آری منم که سوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما
شاد

ان به جستجوی تو می آیم

یک شب ز حلقه که به در کوبم




+ نوشته شده در جمعه 90/7/8 ساعت 2:47 عصر توسط فرناز |  نظر

رنگ مرگ

مرگ چه رنگیه؟

رنگ خون؟ یا رنگ اشک؟

رنگ مرگ ارزوهایی که تبدیل شد به این رنگ.

نمیدونم مرگ چه رنگیه؟شاید همون رنگی که میبینیم. گاهی قشنگ و ارامش بخش و گاهی دردناک.

تاحالا نمردم ولی تا حالا ارزو کردم که بمیرم.حالا به اون روزایی نگاه میکنم که ارزو های بزرگتری داشتم...

ارزوی من از اول این رنگی نبود.

از اول دلم نمیخاست همینی باشم که الان هستم ولی حالا هستم.

حالا دیگه اون بچه ای نیستم که دلش میخاست دوباره پابذاره به جامعه دریغ از این که تمام مردمی که پاگذاشتن به جامعه مجبور شدند با ابرنگ زندگیو رنگ بزنن تا قشنگ شه ومن رنگشو میدیدم وحالا منم یه رنگ واقعا قشنگ زدم رو زنگیم تا کسی نفهمه چرا اینطوری شدم.

چرا حالا دیگه از خون بدم نمیاد/اره شجاع تر شدم چون امیدی ندارم .

حالا ارزو میکنم کاش بزرگ نمیشدم.

کاش از دست رفتن کلمه 4حرفی ابرو رو تجربه نمیکردم.

کاش کوچک نمیشدم. ای کاش ای کاش ها نبودند .

حالا دیگه میدونم چرااون روز سارا سر بهزاد داد زد چون به مریم گفته دوستت دارم چرا سارا مرد؟و من تا لحظه اخر فکر میکردم سارا زیاده خواه است ولی حالا من هم زیاده خواه شدم.

وحالا ارزو میکنم کاش هنوز هم وقتی از سارا میپرسم چرا تیغ رو تودستت گرفتی بهم بگه هیچی عزیزم وقتی بزرگ شدی میفهمی....




+ نوشته شده در جمعه 90/7/8 ساعت 2:43 عصر توسط فرناز |  نظر

مرگ من روزی فرا خواهد رسید...

مرگ من روز فرا خواهد رسید

 

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار الود و دور

یاخزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روز ها

روز پوچی همچون روز های دگر

سایه ای زامروز دیروزها

دیدگانم همچو دالان نور

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

میخزند ارام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می ارم که در دستای من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک میخواند مرا هردم به خویش

میرسند از راه که در خاکم نهند

اه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو میروند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی میخزند

روی کاغذ ها و دفتر های من

در اتاق کوچکم پا مینهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

دربرایینه میماند به جای

تارمویی نقش دستی شانه ای

میرهم از خویش و میمانم زخویش

هرچه برجامانده ویران میشود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

لینک دیگر پیکر سرد مرا

میفشارد خاک دامنگیر خاک

بی تودور از ضربه های قلبت

قلب من میپوسد ان جا زیر خاک

نرم میشوید از رخسار سنگ

گور من گمنام میماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ(فروغ فرخزاد)

 




+ نوشته شده در جمعه 90/7/8 ساعت 2:28 عصر توسط فرناز |  نظر

به من خندیدی

شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 
 
 
 
 
 
جواب زیبای فروغ فرخ زاد

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 




+ نوشته شده در جمعه 90/7/8 ساعت 2:27 عصر توسط فرناز |  نظر

به من خندیدی

شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 
 
 
 
 
 
جواب زیبای فروغ فرخ زاد

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 




+ نوشته شده در جمعه 90/7/8 ساعت 2:27 عصر توسط فرناز |  نظر

::